arsamarsam، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

آرسام عشق مامان آرزو و بابا مازیار

خاطرات زیبای تولدت

1393/5/23 23:31
نویسنده : مامان آرزو
127 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک شیرینم

دیر اومدم چون سرم حسابی شلوغ بود ببخشید .

اینم خاطرات زایمان پسرم

15 تیر 93 ساعت 7 شب دوش گرفتم وسایل رو برداشتم و از دخترم با ناراحتی خداحافظی کردم و بهمراه بابا مازیار و مومو راهی بیمارستان طالقانی چالوس شدیم.

همون شب عمه اعظم (عمه من) و عمو امیر همسرش و عمه آزاده از تهران اومدن تا موقع زایمان ما تنها نباشیم.

بعد پر کردن پرونده و رگ گرفتن از من مومو وبابا مازیار برگشتن خونه پیش آدرینا.البته مومو خیلی اصرار داشت بمونه اما من نمیخواستم خسته بشه تا فردا شب انرژی داشته باشه.

من موندم و mp4 پر از آهنگ و یه کتاب جدول.

اتاق خصوصی بود و حوصله ام سر رفته بود.راه افتادم سرک کشیدن به بقیه مامانا.

تا صبح نخوابیدم پر از استرس و هیجان بودم.

بالاخره ساعت 7 صبح دوشنبه 16تیر 93مومو و عمه اعظم و عمه آزاده بهمراه بابا مازیار اومدن بیمارستان.

پرستارا منو اماده کردن و راهی اتاق عمل شدم.خیلی ترسیده بودم.

همش فکر میکردم مثل زایمان اولم دچار خفگی میشم.

تو اتاق عمل الهام دوستم بهمراه دکتر عطا بخشی اومدن منو بردن تو.اگه با خودم بود فرار میکردم.اما نمیشد.

از دکتر بیهوشی خواهش کردم دستامو نبنده.بهوشی تزریق شد.

دنیا دور سرم چرخید ...................داشتم بهوش میومدم.داد میزدم من شوهرمو میخوام.مازیارو صدا کنید.

فقط حس کردم مازیار بهمراه یه نفر دیگه منو گذاشتن تو تخت اتاقم.

دردم کم بود ...

خاله الناز (مامان آرا)اومد عیادت...

در حال هوش اومدن هی میپرسیدم بچم سالمه نشونم بدین.اما تو رو بردن اتاق nicu.گویا آب تو ریه هات بود .من اون روز فقط 5 ثانیه دیدمت.

عمه آزاده حس کرده بود تو بی حالی بزور بستریت کرد تو اتاق نوزادان.

ساعت ملاقاتم بوبو،زن دایی فریبا،خاله الناز و آریسا،عمو امیر اومده بودن.آدرینا خیلی بهم نزدیک نمیشد.دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.

بعد که همه رفتن فقط عمه  آزاده موند پیشم.بزور شیر میدوشیدیم اما فقط نهایت 1 قاشق مربا خوری میشد.

تا شب عمه موند و بعد مومو اومد.12 شب سوند رو در آوردن و با کمک مومو راه رفتن رو شروع کردم که واییییییییییییی چقدر درد داشت.

به هر صورت اون شبم بزور صبح کردیم.قبل از ترخیص با عمه آزاده اومدیم و تو رو دیدم و شروع کردم به گریه.تازه دیده بودمت و دوست داشتم بغلت کنم و بیارمت پیش خودم. اونجا پر بود از نی نی های نارس و مامانهای خسته.

بالاخره ترخیص شدم اما بدون تو برگشتیم خونه.خیلی بده اینجوری.

همه تو خونه منتظرمون بودن اما پسرم نبود.

از دوشنبه تا 5 شنبه میومدم بیمارستان و بهت شیر میدادم و برمیگشتم.

پاهام کلی باد کرده بود.................زردی هم گرفتی پسر شیطون.اما دستگاه آوردیم و مومو تا صبح بالا سرت بیدار موند 2شب.

5 شنبه برای شیر دادن اومده بودم و اصلا انتظار نداشتیم اما دکتر مرخصت کرد و ما بدون خبر آوردیمت خونه.

همه شوک شدن اما حال آدرینا دیدن داشت.هول کرده بود و میلرزید.مدام حرف میزد و میخواست بغلت کنه.سر ناهار هی میدوید تو اتاق و یکی هم دنبالش تا آسیب نرسونه.

همه فقط نگران آدرینا بودیم.دختر حساس و زود رنجم چی میکشید؟!

عزیز مادر اومدی خونه و برای بار دوم خونه ما روشن شد از قدم یه فرشته خدایی.

از ته دل آرزو دارم همه زن ها این لذت رو ببرن .

و آرزو دارم همیشه سلامت باشی و مایه سر بلندی ما.

مدارج عالی تحصیلی رو طی کنی و تو زندگی شخصیت طعم قشنگ عشق رو بچشی.

در ضمن همیشه حامی خواهریت باشی.

دوستتون دارم و از خدا میخوام شما 3 نفرو برام حفظ کنه.

اینم عکسهای گل پسرم.

قبل از عمل

آرسام و خواهریش

روز 3 مرداد 93 تولد بابا مازیار و آدرینا

 

پسندها (3)

نظرات (0)